بی دست کربلا دست مرا بگیر
یک پوستر داشتیم از مشک و سقا. حضرت کنار رود زانو زده بود. دو دستش از آب پر بود و به آسمان چشم دوخته بود.
پوستر را امیر خریده بود. همان سالی که طوفان از دست دادن افتاده بود به جان خانواده ما و آخرینش مامانی بود. داشت روی تخت بیمارستان از دستمان میرفت و هیچ کاری برایش نمیکردیم. درستترش این که کاری از دستمان برنمیآمد. مامان که دمدمه اذان صبح زنگ زد دانستم کار تمام است. اما ما به امید نیاز داشتیم. برای اینکه به خودمان و دیگران ثابت کنیم دنیا به این بدیها هم نیست. که وقتی فکرش را نمیکنی معجزه از راه میرسد. که دری هیچ دری تا ابد بسته نمیماند. ما به امید و معجزه احتیاج داشتیم اما چیزی در چنته نداشتیم. خاطرهای برای روزهای سختمان لازم داشتیم که به چشم دیده باشیم پایان شب سیه سپید است. چیزی اما نبود. ما شکست خورده بودیم. ناامیدی چنگ انداخته بود به جانمان و داشتیم از پا میافتادیم. به خودم که آمدم کمد را ریخته بودم بیرون و پوستر لوله شده را باز کرده بودم روی زمین و بی هیچ کلمهای فقط نگاهش میکردم...
سالها از آن روز گذشته، مامانی از تخت بیمارستان بلند شد و به خانه برگشت اما یک سال بعد آن ماجرا، چشمهایش را برای همیشه بست. سالها از آن سحر گذشته و ما خاطرهای داریم برای تعریف کردن. از معجزهای که در سختترین حالت، به دادمان رسید و شعله امید را در دلمان زنده نگه داشت.
هنوز هم همان تصویر، همان پوستری که نمیدانم در کدام اسباب کشی گم شد دستمان را میگیرد و نمیگذارد زمینگیر شویم. هنوز هم وقتی چشمهایم از بدی دنیا و گرههای کور زندگی سرخ میشود، همان سقای چشم دوخته به آسمان به دادم میرسد که «هی...دنیا به این بدیها هم نیست. آن شب را که یادت نرفته؟»